در استکان من غزلی تازه دم بریز
مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز
هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام
از آتش دلت سـر خاکسترم بریز
گیرایی نگاه تـو در حد الکل است
در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز
وقتی غرور مرد غزل توی دست توست
با این سلاح نظم جهان را به هم بریز
بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کـن
هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز
لطفا اگر کلافه شدی از حضـور من
بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!
امید صباغ نو