سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/11/30
2:57 عصر

کاش همان کودکی بودیم

بدست جالب انگیزناک در دسته

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش 
می توان خواند
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و
دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست دنیا را ببین... 
بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم
از چشمهایمان می آید!!
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم 
همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم 
هیچ کس نمی فهمد .


91/11/28
4:38 عصر

داستان

بدست جالب انگیزناک در دسته

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت"ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.


91/11/25
4:41 عصر

گل صداقت …………

بدست جالب انگیزناک در دسته

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت که تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی که خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست که دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است .

او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت که او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم برای یک بار هم که شده او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و آنان راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید. روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام با گل زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار، همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده گفت: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند؛

 گل صداقت …………

زیرا چیزی که به شماها داده بودم دانه نبود بلکه سنگریزه بود. آیا امکان دارد گلی از سنگریزه بروید؟؟؟!!!!


91/11/23
8:57 صبح

داستان جالب

بدست جالب انگیزناک در دسته


‌روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت.

زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران
قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را
به او می‌داد.‌‌
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی
داشت که روزی او تنهایش بگذارد.
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار
مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او
پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از
مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی
ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود.
با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود
اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود
حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد
مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون
4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره
خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری
بکند.
اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و
از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده
ام ، حالا در برابر این همه محبت من  آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا
تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی
تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: "
البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم
دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار
هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ
همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا
می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"!
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"،
تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه،
بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی
و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:"
باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم!

الف: زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او
بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند.

ب: زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم
به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی وعزیز باشند
، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجه ایم و تمام وقت خود را صرف تن
و پول و دوست می‌کنیم.او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده
رهایش کرده ایم تا روزی که قراراست همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و
توانی برایش باقی نمانده است.


91/11/22
9:53 عصر

به چه می خندی ؟

بدست جالب انگیزناک در دسته

به چه می خندی ؟

 به چه چیز؟

 

به شکست دل من

 یا به پیروزی خویش ؟

 

به چه می خندی... ؟

 به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟

 

یا به افسونگریه چشمانت

 که مرا سوخت و خاکستر کرد..؟

 

به چه می خندی !؟

 به دل ساده ی من می خندی

 

که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟

 یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد؟

 

به چه می خندی ؟

 به هم آغوشی من با غم ها

 

یا به ........

 خنده داراست.....بخند


91/11/22
9:50 عصر

من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم

بدست جالب انگیزناک در دسته

من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم

خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم

من هم شبی به خواب زمین میروم فرو

بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم

من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها

با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم

قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش

کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم

حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ

از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم

یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک

در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم


91/11/22
9:45 عصر

باز هم خواب ریاضی دیده ام

بدست جالب انگیزناک در دسته

باز هم خواب ریاضی دیده ام
خواب خطهای موازی دیده ام
خواب دیدم میخوانم ایگرگ زگوند
خنجر دیفرانسیل هم گشته کند
از سر هر جایگشتی میپرم
دامن هر اتحادی میدرم
دست و پای بازه ها را بسته ام
از کمند منحنی ها رسته ام
شیب هر خط را به تندی میدوم
گوش هر ایگرگ وشی را میجوم
گاه در زندان قدر مطلقم
گاه اسیر زلف حد و مشتقم
گاه خط را موازی میکنم
با توان ها نقطه بازی میکنم
لشگری تمرین دارم بی شمار
تیمی از فرمول دارم در کنار
ناگهان دیدم توابع مرده اند
پاره خط و نقطه ها پژمرده اند
کاروان جذرها کوچیده است
استخوان کسرها پوسیده است
از لگ و بسط و نپر آثار نیست
ردپایی از خط و بردار نیست
هیچکس را زین مصیبت غم نبود
صفر صفرم هم دگر مبهم نبود
آری آری خواب افسون میکند
عقده را از سینه بیرون میکند
مردم زین ایکس و ایگرگ داد داد
روزهای بی ریاضی یاد باد !!!


   1   2      >